۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

کتابخانه کاغذ رنگی:تاجیک،هیولایی که بی صدا گریه کرد،بلند خندید

شما دقیقا از چه جور کتابی خوشتان می آید ؟ منظورم این است کتاب باید چه مدلی باشد که کلی برایش کیف کنید و هر کجا می نشینید ازش تعریف  کنید و مدام توی گوش این و آن کنید و مجبورشان کنید که  حتما  فلان کتاب را بخوانند ،  که اگر نخوانند  مثلا نصف عمرشان  بر فناست!  

شما را نمی دانم ولی خب من عاشق کتاب هایی هستم که کلی جمله های حال خوب کن دارد از این مدل کلمه ها و جمله ها که می شود زیرش خط بکشم و ازشان چیز یاد بگیرم و یا حتی کتاب هایی که مثلا یک بخش هایی از خودم را تویش پیدا کنم ، یعنی یک جورهایی یکی از کارکترهای داستان شبیه من باشد ، شبیه من فکر کند و شبیه من خیلی کارها کند که من خیال کنم این آدم توی داستان دقیقا خودم هستم .

یکی از کتاب هایی که وقتی خواندمش خیلی دوستش داشتم و پارامتر اولی را داشت ،  کتاب" تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید"  است  . از آن کتاب هایی هست که کلی جمله بکر و نو دارد از همان هایی که می توانی زیرش خط بکشی تا بعدها بخوانیش و لذت ببری ازشان .

مثلا  این یکی جمله را ببینید :

خورشید هر لحظه از روز ، داستانی برای گفتن دارد ، اما دردناک ترین و سنگین ترین قصه ها را دم غروب تعریف می کند . ماجرای زیباترین روز عالم . چند لحظه بیشتر طول نمی کشد فقط چند دقیقه . اگر طولانی بود کسی طاقت نمی آورد و دل آدم مچاله می شد    ….. اما خدا مهربان است . خدا هوای دل ما را دارد و نمی گذارد مچاله شود ، همین که شرمنده می شویم و هنوز حتی گریه مان هم نگرفته ، همه ی گناهان ما را می بخشد و همه جا را خنک و سبک می کند و شب را با ماه و ستاره هایش می فرستد تا قلب ها امیدوار و آرام شوند.

 

کتاب  " تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید" درباره ی دو نوجوان است یکی روای داستان و دیگری تاجیک .

تاجیک  از این پسرهایی  است که همه بهش زور می گویند و یکجورایی تو سری خور است . وای که این جور آدمها چقدر لج درآرند . مثلا تصور کنید که تاجیک دوستتان باشد ، از این مدل پسرهایی است که هیچ وقت موقع یارگیری فوتبال کسی انتخابش نمی کند ، حالا اگر دری به تخته خورد و یکی از بچه ها نیامد بازی ، آن تیم مجبور می شود تاجیک را انتخاب کند و در نهایت دروازبان می شود و آنقدر دروازه بان بدی هست و گل می خورد که هم تیمی هایش ترجیح میدهند با یک یار کمتر بازی کنند ولی تاجیک دروازه بانشان نباشد . معمولا توی هر بازی توپ جمع کن تاجیک است . هیچ کس رغبت نمی کند که باهاش دوست باشد  . تنها دوست تاجیک یک چراغ قوه کوچک است که همیشه همراهش است . باورتان می شود روز اول مدرسه تاجیک کتابهایش را ریخته بود توی یک مشما آورده بود مدرسه ؟ بس که این بشر عجیب است .

روای داستان  برای همین چیزهایی ریز و درشت ، دلش برای تاجیک می سوزد و حتی یک جورهایی از این همه تو سری خور بودن  تاجیک لجش می گیرد پس  سعی می کند هر طور شده به تاجیک  کمک کند . ولی چطوری می شود به یک آدم تا این حد عجیب غریب ، نزدیک شد و بعد بهش کمک کرد ؟

کتاب " تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید" دست پخت حمید حاجی میرزایی است  . فعلا تنها کتابی که از حاجی میرزایی چاپ شده همین کتاب تاجیک است اما اتفاق خوبی که قرار است بیفتد این است که جناب حاجی میرزایی گویا یک کتاب در دست نوشتن دارد ، یعنی می توانیم خوش حال باشیم که باز می توانیم از این نویسنده ی جوان کتاب حال خوب کن  بخوانیم  و از کلمه به کلمه ش لذت ببریم   . حاجی میرزایی توی دانشگاه فلسفه خوانده . شاید بخاطر همین است که توی  کتابش رگه های از فلسفه را هم می توانیم ببینیم و شاید آن همه قشنگی نگاه نویسنده به آدمهای دوربر توی کتابش بخاطر همین فلسفه خواندن آقای نویسنده باشد . من از همین جا و اگر اجازه بدهید از طرف شما هم از آقای حاجی میرزایی بخاطر نگاه زیبایشان به زندگی و آدمها تشکر می کنم .


نویسنده و عکاس این پست: سیده زهرا محمدی


و اما چند تا از جمله های حال خوب کن کتاب را میتوانید در ادامه مطلب بخوانید.

  • کاغذ رنگی
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

جمعه های کاغذرنگی: حالِ رفیق ما چطور است؟

میگن عصرای جمعه دل آدما خیلی میگیره و احساس تنهایی میکنن،عصری که شد میتونی به یکی از دوستات زنگ بزنی و بشینی پای حرفای دلش،حتی اگه نتونی مشکلش رو حل کنی،بهش امید بده که تو کنارشی و اون تنها نیست:)

  • کاغذ رنگی
  • جمعه ۲۶ شهریور ۹۵

شمعدانی های چشم به راه: حس خوب سرپرست داشتن

دوران دانش آموزی همیشه برای من پر بود از مسابقات قرانی و ورزشی که در مرکز استان برگزار میشد. همیشه با چند مینی بوس به همراه دیگر دانش اموزان هم سن و سال عازم محل مسابقات میشدیم. در طول مسابقات یک نفر از مربیان شهرستان میشد سرپرست ما،یعنی در طول سفر او بود که ما یحتاج مارا تامین میکرد.اگر کسی حالش بد میشد سرپرست به وضعیتش رسیدگی میکرد.اگر از کسی حقی ضایع میشد این سرپرست بود که همیشه باید میرفت و اعتراض میکرد.خلاصه کلام این که "سرپرست،آقای ما بود."

بدبخت ترین شهرستان ها در طول مسابقات شهرستان هایی بودند که سرپرست نداشتند.همیشه اخرین گروهی بودند که غذا میخوردند.همیشه زور میشنیدند و نمیتوانستند کاری بکنند و ...

حالا که بزرگتر شده ام میبینم که وسعت اردوگاه محل مسابقاتمان خیلی خیلی بزرگتر شده و همچنین رنج ها و سختی ها هم به تناسب بیشتر و بزرگتر. این روزها اینقدر حجم هم چیز زیاد شده که نمیتوانیم سرپرست را پیدا کنیم، سرپرستی که خدا برایمان گذاشته تا از حق ما دفاع کند.روزی مان را برساند و وقتی گره می افتد به طناب زندگی مان کسی باشد که بالکل گره هارا از سر راهمان بردارد.

چقدر خوب میشود که وقتی اوضاع برایمان خیلی خیلی سخت شد،چشمانمان را ببندیم و از ته دل بگوییم: " ای آخرین سرپرست!ای آخرین ذخیره الهی! مگر منِ انسان به جز شما روی این کره خاکی کس دیگری را دارم؟"

آن وقت میبینید که گره ها یکی یکی باز میشود.میتونید با افتخار سرتان را بلند کنید و به بقیه مردم بی سرپرست دنیا بگویید که آقای بالای سر داشتن اینطوری هاست!


نویسنده: علیرضا احمدی

  • کاغذ رنگی
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

کلیشه نباشیم:دست به کار شو!

خیلی از مردم وقتی نیاز به دفتر دارن خیلی شیک و مجلسی لباس میپوشن و میرن از مغازه ‏ی لوازم التحریری نزدیک خونه شون تهیه میکنند. خیلی ها وقتی احساس میکنن روی میزشون جای یه گلدون خالیه لباس‏ های پلوخوری‏شون رو به تن میکنند و راهی اولین لوکس فروشی میشن و یه گلدونِ کریستال میخرین و میذارن رویِ میزشون. خیلی ها به محض اینکه احساس میکنند لباسی که دارن میپوشن یه کم از مد افتاده شده، لباس رو راهیِ سطلِ زباله میکنند و یک عدد نو و جدیدش رو تهیه میکنند، در حالی که فرقِ این لباس با اون لباس فقط یه گلدوزی ساده رویِ آستینش بوده. یا خیییییییییلی چیزهای دیگه.

هیچ به این فکر کردید که خیلی از کالاهایی که ما میخریم رو میتونیم خودمون درست کنیم؟ کافیه یه سرچی تو اینترنت بکنیم یا یه نگاهِ عمیق و دقیق به اطرافمون بندازیم تا بتونیم وسایلی که میشه ازشون چیزی ساخت رو کشف کنیم.

میشه با تکه پارچه‏ های ضخیمِ تویِ خونه یه پادریِ قشنگ درست کرد، میشه با صدف‏های کنارِ دریا یه گلدونِ زیبا ساخت، میشه چند تا تیکه چوبِ نارگیل رو تبدیل به یه جامدادیِ قشنگِ رومیزی کرد یا با یه تیکه دوزیِ ساده رویِ یه لباسِ قدیمی اون رو تبدیل به یه لباس نو و قشنگ کرد. مثلا میشه با کاغذهایی که از دفترهای سال‏های قبل مونده یه دفتر کوچک و قشنگ با جلد پارچه ‏ای درست کرد.

چرا میخوایم هر چیزی رو آماده داشته باشیم؟ بیاید دست از این تنبلی برداریم و ذهن و فکرمون رو به کار بندازیم و با استفاده از وسایل اطرافمون نیازهامون رو برطرف کنیم. بیاید کلیشه نباشیم و دست از آماده خریدنِ هر چیزی برداریم. بیاید کلیشه نباشیم و تبدیل به آدم های خلاقی بشیم که از چیزِ کوچیکی میتونن وسایلِ بزرگ و به درد بخور درست کنند.

این رو هم بدونید که انجام کارهای خلاقانه بهتون کمک میکننه تا تویِ برطرف کردنِ مشکلات و مسائل اطرافتون هم خلاقانه عمل کنید و از راه و روش‏هایی که عموما استفاده میشه و نتیجه ای هم گرفته نمیشه بی نیاز بشید.



نویسنده:ملیکا مشتاقی
  • کاغذ رنگی
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵

کتابخانه کاغذ رنگی: من بیابان،همسرم باد

من فکر میکنم برای معرفی یک کتاب شعر،نوشتن چند تا از شعر هایش کافی است،شعر ها خودشان خودشا را خیلی خوب معرفی میکنند:)

 

یک.

دیوار های آسمان سیمان و سنگ است

هم خانه و هم کوچه و شهر تنگ است

من یونسم

دنیا نهنگ است.

 

دو.

تنهایی ام اهرام مصر است

با روز و روز و شب هایی ابوالهول

من مینویسم، واژه ها:شن

من مینویسم،دفترم:باد

من

یعنی:بیابان،همسرم:باد


من بیابان


سه.

جاروی بلندِ عشق

تارهای عنکبوت را

از چهار گوشه ی دلم

پاک کرد و رُفت

دستِ دوست

کاغذ سکوت را مچاله کرد

دفترم دوباره شعرِ تازه گفت.

 

 

کتاب "من بیابان، همسرم باد"،شامل 33 شعر نو از خانوم "عرفان نظر آهاری" است با تصویر گری هایی از آقای "رضا دالوند" که گاهی از خود شعر ها هم بهتر شده است، این کتاب را نشر "نور ونار" منتشر کرده است.


  • کاغذ رنگی
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

از آسمان: کتابی برای خودِ تو

باورندارم که این قرآن فقط کتابی باشد از گفتگوهای تو و عبدِ امینَ‏ت احمد صل الله علیه وآله وسلم والسلام.

آنجا که گفته‏ ای "ای جامه بر خود پیچیده!" می‏دانستی که ما آدم‏ها یک روزهایی جامه ‏ی غم بر تن می‏کنیم، جامه‏ ی اندوه‏، اسمش را می‏گذاریم زانویِ غم و می‏نشینیم یک گوشه‏ ای و کز می‏کنیم تا یکی بیاید بالاخره نگاهمان کند و دستمان را بگیرد و بلندمان کند. ما آدم‏ها زیاد منتظرِ شب می‏شویم که بیاید و بتوانیم اشک‏ هایمان را حواله‏ ی بالشی کنیم ما آدمها دوست‏داریم برایمان نامه بنویسند، با ما حرف بزنند، به یادمان باشند. ما آدم‏ها دوست‏ داریم یکی باشد. یکی باشد مثلِ تو. مثلِ تو که فکرِ همه جایش را کرده‏ا . برایمان نوشته ‏ای، گذاشت ه‏ای کنار که شب‏های دل‏تنگی بخوانیم .

یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ* قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا* نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِیلًا* أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلًا * [1.2.3.4 مزمل]


نویسنده:ملیکا مشتاقی

  • کاغذ رنگی
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

جمعه های کاغذ رنگی:جمعه ی دوم

به مادرت تو کار خونه کمک کن، ببین چه کاری بیشتر خوشحالش میکند.شستن ظرف ها یا جارو کردن؟شاید هم درست کردن یک سالاد خوشمزه برای خوردن همراه غذا !!

یا هر کار خوبی که فکرش رو میکنی:)

  • کاغذ رنگی
  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

سینما کاغذرنگی: دونده

امیرو پسری بی سرپرست است که در جنوب با شرایط سختی زندگی میکند، امیرو آرزو های بزرگی در سر دارد و برای رسیدن به آنها تا جایی که میتواند تلاش میکند و هزینه میپردازد.

شما همزمان که مشغول دیدن فیلم هستید برای خودتان یک امیرو میشوید که برای رسیدن به علایقش میدود و نمیگذارد کسی حقش را بخورد،بیشتر از این نمیتوانیم در مورد فیلم توضیح بدهیم چون بی مزه میشود اما هر وقت زندگی برایتان سخت و خسته کننده شد، انقدر که حوصله هیچ کاری را نداشتید میتوانید با دیدن فیلم "دونده" نفس تازه ای بگیرید و برای رسیدن به هدف از دیگران جلو بیفتید!



کارگردان فیلم "امیرنادری" و سال تولید فیلم "1363" است و در آن زمان توجه جهان را به سینمای ایران جلب کرده است و برنده جایزه های زیادی است!

خواندن این تحلیل ها هم بعد از دیدن فیلم خالی از لطف نیست!

نقد فیلم دونده 1

نقد فیلم دونده 2

  • کاغذ رنگی
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

از آسمان:تو تنها نیستی

دقیقا همان لحظه‏ هایی که زندگی افتاده رویِ شیب تند و دارد می‏رود پایین و پایین و پایین تر تا برسد به تهِ دره‏ای که نامش مرگ است، مرگِ آرزوها مرگِ رویاها مرگِ همه چیز.

دقیقا همان جایی که با سرعتِ خیلی زیادی داریم زخمی می‏شویم و سقوط می‏کنیم، دقیقا همان لحظه‏ هایی که فکر می‏کنیم ای کاش پرواز بلد بودیم تا خود را از این مهلکه‏ ی جانکاه نجات دهیم. دقیقا همان لحظاتی که آرزو می‏کنیم ای کاش در این سقوط تنها نبود.  یک دستی میشود شاخه‏ ی درختی و از دلِ کوهِ سختی بیرون میاید و گوشه‏ ی پیراهنمان را به خود می‏گیرد.

آویزان که می‏مانیم میانِ زمین و هوا ، کمی که حس تعلیق را حس می‏کنیم. عجالتا سر بلند کرده و و در آرامشی میانِ ماندن و رفتن رو به آسمان نگاه می‏کنیم و با افتادنِ اولین قطره‏ ی اشک حس می‏کنیم که زمینِ زیرِ پایمان کمی بالا آمده و با نوک انگشتِ پایمان بازی می‏کند. خدا حتی وقت‏هایی که به یادش نیستیم هم تنهایمان نمیگذارد.



نویسنده: ملیکا مشتاقی


+ لطفا همکاری با کاغذرنگی را ببینید!



  • کاغذ رنگی
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

کلیشه نباشیم: وقتم را به تو میسپارم

 

شمام تجربه کردید که یه بسته رو بهتون امانت بدن و ازتون بخوان مراقبش باشید؟ شده تا حالا خودکارتون دستِ دوستتون جا بمونه و وقتی میرید ازش پس بگیرید ببینید خودکارِ نو نصفه شده؟ پیش اومده که دوستتون ازتون یه لباس قرض بگیره یا شما برای رفتن به مراسمی لباس دوستتون رو بپوشید؟ تا حالا مامان غذا رو به شما سپرده و سفارش کرده که مثلا توی یه ساعتِ خاصی شعله ی گاز رو خاموش یا روشن کنید؟ یا مثلا پیش اومده که به جایِ کاپشن خودتون کاپشن دوستتون رو که خیلی شبیه به شما بوده بپوشید؟

اگر تویِ این موقعیت ها قرار گرفتید باید بدونید که به تمامِ این موقعیت های بالا میگن امانت‏داری، هر زمانی که هر کسی چیزی رو به ما میسپره تا ازش مراقبت کنیم یا وقت هایی که ما وسیله ای رو از کسی قرض میگیریم یعنی باید امانت دار وسیله ی دوستمون باشیم.

اما اگر بخوایم دایره ی این امانت داری رو وسعت بدیم باید بگیم که امانت داری به نگه داریِ وسایلِ دوستان و آشنایانِ ما محدود نمیشه. شده یکی از دوستاتون بیاد و شروع کنه باهاتون حرف زدن و ازتون راهنمایی بخواد؟ مثلا بخواد یه مساله ی ریاضی رو براش توضیح بدید یا بخواد طرز کار با یه نرم افزار رو ازتون یاد بگیره؟

تمامِ اون مدتی که دوستتون کنارِ شماست و داره سوالاتش رو مطرح میکنه، وقتش رو به امانت در اختیارِ شما گذاشته. وقتش رو به شما داده تا برای منظورِ خاصی ازش استفاده کنه، اکثرِ آدما تویِ این موقعیت شروع به گفتنِ حرفهایِ نامربوط و طرحِ خاطره میکنن، ما اگر بخوایم کلیشه نباشیم، باید از وقتِ دوستمون به بهترین نحو امانت داری کنیم و تویِ اون زمانِ دقیقا مطلبی که از ما میخواد رو براش توضیح بدیم. پس بیاید کلیشه نباشیم و امانت‏دارهای خوبی باشیم.


نویسنده: ملیکا مشتاقی

  • کاغذ رنگی
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵
آمده ایم تا کنار هم باشیم
از هم حرف های خوب یاد بگیریم
به هم کتاب های خوب معرفی کنیم
با هم فکر های بزرگ کنیم
کارهای قشنگ را کلید بزنیم
آمده ایم تا با کمک خدای بزرگ به روز های قشنگ نوجوانی مان رنگ های تازه ای بزنیم.

سلام:)
نویسندگان همراه کاغذ رنگی