۴ مطلب با موضوع «کتابخانه کاغذرنگی :: رمان» ثبت شده است

کتابخانه کاغذ رنگی: هستی

تا حالا شده دلتان بخواهد چیزی که هستید نباشید؟ مثلا دلتان بخواهد به جای یک دختر لباس گل گلی پوش تبدیل به یک پسر با تیپ اسپورت بشوید؟ یا اگر یک پسرید بشوید شبیه قهرمانان توی فیلم ها؟ مثلا سوپرمن و بت من با کلی کارهای عجیب و غریب؟

هستی قصه ما یک دختر بسیار جسور و بازیگوش است که از قضا اصلا از دختر بودن خودش راضی نیست و هر کاری میکند که بیشتر و بیشر شیه پسرها بشود اما اتفاقات غیرمنتظره ای می افتد که زندگی اش را از این رو به آن رو میکند..

 فرهاد حسن زاده از آن نویسندگان خیلی خوب کودک و نوجوان است با کلی جایزه های داخلی و خارجی که با نوشت هایش دست آدم را میگیرد و درست میبرد و میگذارد وسط یک ماجرای خیلی جذاب و قشنگ!

با هر سن و سالی که هستید اگر یک رمان به درد بخور و حال خوب کن آن هم از جنس ایرانی اش میخواهید "هستی" را از دست ندهید

هستی


چند خطی هم بخوانید از شروع کتاب خوب هستی:

"دستم شکسته بود. دست شکسته‌ام توی گچ بود و از گردنم آویزان. تازه، درد هم می‌کرد. ولی جرات جیک زدن نداشتم، از ترس بابا. بابا هم جیک نمی‌زد، به جایش غلغل می‌کرد. عینهو دیگ آبجوشی که آبش از کناره‌های درش بزند بیرون، جیزجیز جوش می‌زد و راه می‌رفت. آنقدر عصبانی بود که اگر تمام نخلستانهای آبادان و خرمشهر را هم به نامش می‌کردی، خوشحال نمی‌شد. حتی اگر تمام کشتی‌ها و لنجهای بندر را می‌دادی، یا حتی...

«بیا دیگه اِدبار

 هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد اسم من ادبار است. اسمم ادبار نبود و می‌دانستم معنی‌اش خوب نبود. من هم یواش راه می‌رفتم. چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از پله‌ها بیفتم و دوباره شر به پا شود. دلم نمی‌خواست باز بروم توی اتاق گچ و دکتر آن یکی دستم را هم گچ بگیرد. بابا پایین پله‌ها ‌ایستاد و نگاهم کرد. آفتاب دم ظهر چشم‌هاش را تنگ کرده بود. عینک دودی‌اش را یادش رفته بود بیاورد. سفیدی تخم چشم‌هاش معلوم نبود ولی می‌دانستم چه‌قدر از دیدنم برزخ است. همان طور که بدجور نگاهم می‌کرد، گفت: «بذار برسیم خونه، بلالت می‌کنم.»


  • کاغذ رنگی
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵

کتابخانه کاغذ رنگی:تاجیک،هیولایی که بی صدا گریه کرد،بلند خندید

شما دقیقا از چه جور کتابی خوشتان می آید ؟ منظورم این است کتاب باید چه مدلی باشد که کلی برایش کیف کنید و هر کجا می نشینید ازش تعریف  کنید و مدام توی گوش این و آن کنید و مجبورشان کنید که  حتما  فلان کتاب را بخوانند ،  که اگر نخوانند  مثلا نصف عمرشان  بر فناست!  

شما را نمی دانم ولی خب من عاشق کتاب هایی هستم که کلی جمله های حال خوب کن دارد از این مدل کلمه ها و جمله ها که می شود زیرش خط بکشم و ازشان چیز یاد بگیرم و یا حتی کتاب هایی که مثلا یک بخش هایی از خودم را تویش پیدا کنم ، یعنی یک جورهایی یکی از کارکترهای داستان شبیه من باشد ، شبیه من فکر کند و شبیه من خیلی کارها کند که من خیال کنم این آدم توی داستان دقیقا خودم هستم .

یکی از کتاب هایی که وقتی خواندمش خیلی دوستش داشتم و پارامتر اولی را داشت ،  کتاب" تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید"  است  . از آن کتاب هایی هست که کلی جمله بکر و نو دارد از همان هایی که می توانی زیرش خط بکشی تا بعدها بخوانیش و لذت ببری ازشان .

مثلا  این یکی جمله را ببینید :

خورشید هر لحظه از روز ، داستانی برای گفتن دارد ، اما دردناک ترین و سنگین ترین قصه ها را دم غروب تعریف می کند . ماجرای زیباترین روز عالم . چند لحظه بیشتر طول نمی کشد فقط چند دقیقه . اگر طولانی بود کسی طاقت نمی آورد و دل آدم مچاله می شد    ….. اما خدا مهربان است . خدا هوای دل ما را دارد و نمی گذارد مچاله شود ، همین که شرمنده می شویم و هنوز حتی گریه مان هم نگرفته ، همه ی گناهان ما را می بخشد و همه جا را خنک و سبک می کند و شب را با ماه و ستاره هایش می فرستد تا قلب ها امیدوار و آرام شوند.

 

کتاب  " تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید" درباره ی دو نوجوان است یکی روای داستان و دیگری تاجیک .

تاجیک  از این پسرهایی  است که همه بهش زور می گویند و یکجورایی تو سری خور است . وای که این جور آدمها چقدر لج درآرند . مثلا تصور کنید که تاجیک دوستتان باشد ، از این مدل پسرهایی است که هیچ وقت موقع یارگیری فوتبال کسی انتخابش نمی کند ، حالا اگر دری به تخته خورد و یکی از بچه ها نیامد بازی ، آن تیم مجبور می شود تاجیک را انتخاب کند و در نهایت دروازبان می شود و آنقدر دروازه بان بدی هست و گل می خورد که هم تیمی هایش ترجیح میدهند با یک یار کمتر بازی کنند ولی تاجیک دروازه بانشان نباشد . معمولا توی هر بازی توپ جمع کن تاجیک است . هیچ کس رغبت نمی کند که باهاش دوست باشد  . تنها دوست تاجیک یک چراغ قوه کوچک است که همیشه همراهش است . باورتان می شود روز اول مدرسه تاجیک کتابهایش را ریخته بود توی یک مشما آورده بود مدرسه ؟ بس که این بشر عجیب است .

روای داستان  برای همین چیزهایی ریز و درشت ، دلش برای تاجیک می سوزد و حتی یک جورهایی از این همه تو سری خور بودن  تاجیک لجش می گیرد پس  سعی می کند هر طور شده به تاجیک  کمک کند . ولی چطوری می شود به یک آدم تا این حد عجیب غریب ، نزدیک شد و بعد بهش کمک کرد ؟

کتاب " تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید" دست پخت حمید حاجی میرزایی است  . فعلا تنها کتابی که از حاجی میرزایی چاپ شده همین کتاب تاجیک است اما اتفاق خوبی که قرار است بیفتد این است که جناب حاجی میرزایی گویا یک کتاب در دست نوشتن دارد ، یعنی می توانیم خوش حال باشیم که باز می توانیم از این نویسنده ی جوان کتاب حال خوب کن  بخوانیم  و از کلمه به کلمه ش لذت ببریم   . حاجی میرزایی توی دانشگاه فلسفه خوانده . شاید بخاطر همین است که توی  کتابش رگه های از فلسفه را هم می توانیم ببینیم و شاید آن همه قشنگی نگاه نویسنده به آدمهای دوربر توی کتابش بخاطر همین فلسفه خواندن آقای نویسنده باشد . من از همین جا و اگر اجازه بدهید از طرف شما هم از آقای حاجی میرزایی بخاطر نگاه زیبایشان به زندگی و آدمها تشکر می کنم .


نویسنده و عکاس این پست: سیده زهرا محمدی


و اما چند تا از جمله های حال خوب کن کتاب را میتوانید در ادامه مطلب بخوانید.

  • کاغذ رنگی
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

کتابخانه کاغذرنگی: ماه بر فراز مانیفست


«ماه بر فراز مانیفست» از آن کتاب‌هایی بود که وقتی به صفحۀ آخرش رسیدم، هیچ کلمه و جمله‌ای نبود که با آن ذوق زدگیم را از خواندنش اعلام کنم. حتی " عالی بود " جملۀ ساده‌ای بود برای کتاب. دلم می‌خواست آنقدر قدرت و توانایی داشتم، که برای همۀ نوجوانان این کتاب را می‌خریدم و پست می‌کردم. حتی دلم می‌خواست آنقدرخودخواه بودم که مجبورشان می‌کردم حتما این کتاب را بخوانند. به نظرم هیچ معنی ندارد که کتاب به این خوبی وجود داشته باشد ولی کسی که اسم خودش را نوجوان گذاشته آن را نخوانده باشد.

نمی‌دانم از معجزۀ قلم خانم کلر وندرپول است یا معجزۀ ترجمۀ خانم کیوان عبیدی آشتیانی که ماه بر فراز مانیفست، کتاب به این خوبی از آب در آمده است.

                                                                                 ماه بر فراز مانیفست



قهرمان داستان دختری است به نام آبیلین. قصه دربارۀ جنگ جهانی اول و رکود اقتصادی امریکا است و مهاجرینی که برای زندگی بهتر در آن روزها وارد امریکا و علی الخصوص شهر مانیفیست می‌شوند.

وقتی کتاب را می‌خوانی قرار است با آبیلین به زندگی اهالی مانیفست در سال ۱۹۱۸ سرک بکشی، قصه‌های دوشیزه سادی را بشنوی، همراه جینکس ماجراجویی کنی، همراه ند به جبهه‌های جنگ بروی، با روتانا و لتی کارگاه بازی کنی و جاسوس شهر را پیدا کنی و در نهایت همراه شدی برای مردم خیابانی ساز دهنی بزنی و برایشان غم‌خوار خوبی باشی. همۀ این حس‌های خوب را یکجا می‌توانی با خواندن کتاب ماه بر فراز مانیفست تجربه کنی.


نوشته و عکس:سیده زهرا محمدی

  • کاغذ رنگی
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

کتابخانه کاغذرنگی:باغِ کیانوش

تا حالا شده است به خاطر رفیقت بیفتی توی دردسر؟ تا حالا بخاطر دوستِ صمیمی ات کتک خوردی؟ تا کجا حاضری بخاطر دوستت از خودت بگذری؟
باغ کیانوش حکایت دو تا نوجوان هم همسن و سال تو است به نام حمزه و عباس که در بد مخمصه ای می افتند! چه مخمصه ای؟ زرنگی! خودت باید بخوانی اش تا بفهمی !
باغ کیانوش قلم خیلی روانی دارد و تو را با خودش میبرد تویِ تویِ خودِ داستان، انقدر که میتوانی قدم به قدم حمزه و عباس راه بروی و بالا و پایین بپری یا بترسی و تپش قلبت حسابی بزند بالا!
پیشنهاد میکنم حتما این کتاب خوب و کوچک و جمع و جور را بخوانی و به رفیقِ فابریکت هدیه بدهی!




نویسنده کتاب آقای علی اصغر عزتی پاک هستند که از نویسنده های خوب نوجوان اند،کتاب را انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ کرده است.
این کتاب را میتوانید از کانون پرورش فکری شهرتان امانت بگیرید یا بخرید،البته این فروشگاه هم میتواند برایتان بیاورد اما شاید پول پست برایتان گران تمام شود.

راستی!
اگر کتاب را خواندی خوشحال میشویم که نظرت را در موردش اینجا برایمان بنویسی، ممنون:)

  • کاغذ رنگی
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵
آمده ایم تا کنار هم باشیم
از هم حرف های خوب یاد بگیریم
به هم کتاب های خوب معرفی کنیم
با هم فکر های بزرگ کنیم
کارهای قشنگ را کلید بزنیم
آمده ایم تا با کمک خدای بزرگ به روز های قشنگ نوجوانی مان رنگ های تازه ای بزنیم.

سلام:)
نویسندگان همراه کاغذ رنگی