شما دقیقا از چه جور کتابی خوشتان می آید ؟ منظورم این است کتاب باید چه مدلی باشد که کلی برایش کیف کنید و هر کجا می نشینید ازش تعریف  کنید و مدام توی گوش این و آن کنید و مجبورشان کنید که  حتما  فلان کتاب را بخوانند ،  که اگر نخوانند  مثلا نصف عمرشان  بر فناست!  

شما را نمی دانم ولی خب من عاشق کتاب هایی هستم که کلی جمله های حال خوب کن دارد از این مدل کلمه ها و جمله ها که می شود زیرش خط بکشم و ازشان چیز یاد بگیرم و یا حتی کتاب هایی که مثلا یک بخش هایی از خودم را تویش پیدا کنم ، یعنی یک جورهایی یکی از کارکترهای داستان شبیه من باشد ، شبیه من فکر کند و شبیه من خیلی کارها کند که من خیال کنم این آدم توی داستان دقیقا خودم هستم .

یکی از کتاب هایی که وقتی خواندمش خیلی دوستش داشتم و پارامتر اولی را داشت ،  کتاب" تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید"  است  . از آن کتاب هایی هست که کلی جمله بکر و نو دارد از همان هایی که می توانی زیرش خط بکشی تا بعدها بخوانیش و لذت ببری ازشان .

مثلا  این یکی جمله را ببینید :

خورشید هر لحظه از روز ، داستانی برای گفتن دارد ، اما دردناک ترین و سنگین ترین قصه ها را دم غروب تعریف می کند . ماجرای زیباترین روز عالم . چند لحظه بیشتر طول نمی کشد فقط چند دقیقه . اگر طولانی بود کسی طاقت نمی آورد و دل آدم مچاله می شد    ….. اما خدا مهربان است . خدا هوای دل ما را دارد و نمی گذارد مچاله شود ، همین که شرمنده می شویم و هنوز حتی گریه مان هم نگرفته ، همه ی گناهان ما را می بخشد و همه جا را خنک و سبک می کند و شب را با ماه و ستاره هایش می فرستد تا قلب ها امیدوار و آرام شوند.

 

کتاب  " تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید" درباره ی دو نوجوان است یکی روای داستان و دیگری تاجیک .

تاجیک  از این پسرهایی  است که همه بهش زور می گویند و یکجورایی تو سری خور است . وای که این جور آدمها چقدر لج درآرند . مثلا تصور کنید که تاجیک دوستتان باشد ، از این مدل پسرهایی است که هیچ وقت موقع یارگیری فوتبال کسی انتخابش نمی کند ، حالا اگر دری به تخته خورد و یکی از بچه ها نیامد بازی ، آن تیم مجبور می شود تاجیک را انتخاب کند و در نهایت دروازبان می شود و آنقدر دروازه بان بدی هست و گل می خورد که هم تیمی هایش ترجیح میدهند با یک یار کمتر بازی کنند ولی تاجیک دروازه بانشان نباشد . معمولا توی هر بازی توپ جمع کن تاجیک است . هیچ کس رغبت نمی کند که باهاش دوست باشد  . تنها دوست تاجیک یک چراغ قوه کوچک است که همیشه همراهش است . باورتان می شود روز اول مدرسه تاجیک کتابهایش را ریخته بود توی یک مشما آورده بود مدرسه ؟ بس که این بشر عجیب است .

روای داستان  برای همین چیزهایی ریز و درشت ، دلش برای تاجیک می سوزد و حتی یک جورهایی از این همه تو سری خور بودن  تاجیک لجش می گیرد پس  سعی می کند هر طور شده به تاجیک  کمک کند . ولی چطوری می شود به یک آدم تا این حد عجیب غریب ، نزدیک شد و بعد بهش کمک کرد ؟

کتاب " تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید" دست پخت حمید حاجی میرزایی است  . فعلا تنها کتابی که از حاجی میرزایی چاپ شده همین کتاب تاجیک است اما اتفاق خوبی که قرار است بیفتد این است که جناب حاجی میرزایی گویا یک کتاب در دست نوشتن دارد ، یعنی می توانیم خوش حال باشیم که باز می توانیم از این نویسنده ی جوان کتاب حال خوب کن  بخوانیم  و از کلمه به کلمه ش لذت ببریم   . حاجی میرزایی توی دانشگاه فلسفه خوانده . شاید بخاطر همین است که توی  کتابش رگه های از فلسفه را هم می توانیم ببینیم و شاید آن همه قشنگی نگاه نویسنده به آدمهای دوربر توی کتابش بخاطر همین فلسفه خواندن آقای نویسنده باشد . من از همین جا و اگر اجازه بدهید از طرف شما هم از آقای حاجی میرزایی بخاطر نگاه زیبایشان به زندگی و آدمها تشکر می کنم .


نویسنده و عکاس این پست: سیده زهرا محمدی


و اما چند تا از جمله های حال خوب کن کتاب را میتوانید در ادامه مطلب بخوانید.


و اما جمله های حال خوب کن کتاب :

::: من یک چیزی درباره ی چشم ها فهمیده ام . اگر به آن ها بگویید فلان چیز را نبین ، حتما می بینید . هیچ وقت با چشم هایتان درباره ندیدن چیزی صحبت  نکنید اگر خواستید چیزی را نبینید بدون اینکه با چشم هایتان صحبت خاصی داشته باشید فقط پلک هایتان را روی هم بگذارید و ببندیشان .

 

::: پس کی آن اول مهری می آید که در آن همه ی بچه ها وسایل شان نو نو است ؟

::: بغض راه گلویم را بسته بود مامان ، یاد تو افتادم یاد لبخندها و مهربانی های تو .  یادم آمد چطور با همین چادر ، فصل ها را برایم عوض کردی هر وقت هوا سرد بود و برف بود و زمستان چادرت را روی سرم می کشیدی و برایم همه جا تابستان می شد . هر وقت آفتاب روی سرم می تابید و توی ایستگاه اتوبوس کله ام داشت می پخت ، سایه چادر تو برایم بهار بود .

مامان جان تو از همه قشنگ تری من را ببخش به امید آنکه با همان چادر خاکم کنند .

 

تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید | حمید حاجی میرزایی |  نشر چکه