دقیقا همان لحظه‏ هایی که زندگی افتاده رویِ شیب تند و دارد می‏رود پایین و پایین و پایین تر تا برسد به تهِ دره‏ای که نامش مرگ است، مرگِ آرزوها مرگِ رویاها مرگِ همه چیز.

دقیقا همان جایی که با سرعتِ خیلی زیادی داریم زخمی می‏شویم و سقوط می‏کنیم، دقیقا همان لحظه‏ هایی که فکر می‏کنیم ای کاش پرواز بلد بودیم تا خود را از این مهلکه‏ ی جانکاه نجات دهیم. دقیقا همان لحظاتی که آرزو می‏کنیم ای کاش در این سقوط تنها نبود.  یک دستی میشود شاخه‏ ی درختی و از دلِ کوهِ سختی بیرون میاید و گوشه‏ ی پیراهنمان را به خود می‏گیرد.

آویزان که می‏مانیم میانِ زمین و هوا ، کمی که حس تعلیق را حس می‏کنیم. عجالتا سر بلند کرده و و در آرامشی میانِ ماندن و رفتن رو به آسمان نگاه می‏کنیم و با افتادنِ اولین قطره‏ ی اشک حس می‏کنیم که زمینِ زیرِ پایمان کمی بالا آمده و با نوک انگشتِ پایمان بازی می‏کند. خدا حتی وقت‏هایی که به یادش نیستیم هم تنهایمان نمیگذارد.



نویسنده: ملیکا مشتاقی


+ لطفا همکاری با کاغذرنگی را ببینید!