دوران دانش آموزی همیشه برای من پر بود از مسابقات قرانی و ورزشی که در مرکز استان برگزار میشد. همیشه با چند مینی بوس به همراه دیگر دانش اموزان هم سن و سال عازم محل مسابقات میشدیم. در طول مسابقات یک نفر از مربیان شهرستان میشد سرپرست ما،یعنی در طول سفر او بود که ما یحتاج مارا تامین میکرد.اگر کسی حالش بد میشد سرپرست به وضعیتش رسیدگی میکرد.اگر از کسی حقی ضایع میشد این سرپرست بود که همیشه باید میرفت و اعتراض میکرد.خلاصه کلام این که "سرپرست،آقای ما بود."

بدبخت ترین شهرستان ها در طول مسابقات شهرستان هایی بودند که سرپرست نداشتند.همیشه اخرین گروهی بودند که غذا میخوردند.همیشه زور میشنیدند و نمیتوانستند کاری بکنند و ...

حالا که بزرگتر شده ام میبینم که وسعت اردوگاه محل مسابقاتمان خیلی خیلی بزرگتر شده و همچنین رنج ها و سختی ها هم به تناسب بیشتر و بزرگتر. این روزها اینقدر حجم هم چیز زیاد شده که نمیتوانیم سرپرست را پیدا کنیم، سرپرستی که خدا برایمان گذاشته تا از حق ما دفاع کند.روزی مان را برساند و وقتی گره می افتد به طناب زندگی مان کسی باشد که بالکل گره هارا از سر راهمان بردارد.

چقدر خوب میشود که وقتی اوضاع برایمان خیلی خیلی سخت شد،چشمانمان را ببندیم و از ته دل بگوییم: " ای آخرین سرپرست!ای آخرین ذخیره الهی! مگر منِ انسان به جز شما روی این کره خاکی کس دیگری را دارم؟"

آن وقت میبینید که گره ها یکی یکی باز میشود.میتونید با افتخار سرتان را بلند کنید و به بقیه مردم بی سرپرست دنیا بگویید که آقای بالای سر داشتن اینطوری هاست!


نویسنده: علیرضا احمدی